چوپان و سگ باوفا

قصه چوپان و سگ باوفا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.

در روستای آباد و خوش آب و هوایی، مرد جوانی زندگی می کرد که کارش چوپانی بود. او هر روز صبح زود گوسفندان مردم ده را جمع می کرد و برای چرا به دشت و صحرا می برد.

هر جا که علفزاری پر از سبزه های تازه و چشمه آبی پیدا می کرد، گله را می چراند. او یک سگ زرنگ و باهوش داشت که همراه گله راه می رفت و مواظب گوسفندها بود.

در یک روز بهاری چوپان و سگ و گله اش به چشمه آب زلالی رسیدند.
گوسفندها آب خوردند و چوپان همانجا زیر درختی نشست و کوله پشتی اش را به درخت آویزان کرد، چوبدستیش را روی زمین گذاشت و شروع کرد به نی زدن برای گوسفندان.
سگ هم نزدیک گله دراز کشید تا از گوسفندان مراقبت کند.

چوپان مدتی نی زد. وقتی خسته شد، نی را کنار گذاشت و شروع به آواز خواندن کرد:

من چوپونم، گله دارم
گله را همراه خودم
به دشت و صحرا می برم
هر جا باشه آب روون
با علفای تازه فراوون
همونجا من می مونم
گله رو می چرونم
یک نی خوشنوا دارم
یک سگ باوفا دارم
سگم مواظبه تا گرگ
به گله من نزنه
یه وقت یه بز یا بره رو
نگیره به دندون ببره
وقتی که گرگ ناقلا
بیاد سراغ بره ها
چوبدستی رو برمی دارم
دنبال گرگه میذارم
میگم که گرگ بَد ادا
برو دیگه اینجا نیا
گله من چوپون داره
یک سگ پاسبون داره
اگر که گیرت بیاریم
سر به تنت نمی ذاریم

سگ که به صدای صاحبش گوش می داد، وقتی شنید که چوپان به او سگ باوفا می گوید، خوشحال شد و او هم به زبان خودش شروع کرد به خواندن:

آره سگ باوفا منم
رفیق بره ها منم
گله ای که چوپون داره
یک سگ پاسبون داره
وقتی تو سبزه زاره
از گرگ ترسی نداره
واق و واق و واق و واق واق
هاپ و هاپ و هاپ و هاپ هاپ

گوسفندها در آن روز قشنگ توی سبزه ها می گشتند و علف می خوردند و از آواز چوپان و سگش لذت می بردند.

کم کم ظهر شد و خورشید به وسط آسمان رسید.چوپان از داخل کوله پشتی غذایش را بیرون آورد و ناهارش را خورد.بعد از ناهار همانطور که به درخت تکیه داده بود، خوابش برد.

گوسفندها هم دور و بر او روی علفها خوابیدند. سگ هم نزدیک گله روی زمین دراز کشید و به نگهبانی پرداخت.

ساعتی بعد، چوپان بیدار شد. مدتی دنبال گوسفندها راه رفت و آنها را توی سبزه زار چراند.

وقتی خورشید می خواست غروب کند، گله را جمع کرد و به سوی روستا راه افتاد.

اتفاقا گرگ گرسنه ای پشت یک تل خاک کمین کرده بود و منتظر فرصت بود تا به گله حمله کند.

سگ بوی او را حس کرد و شروع کرد به پارس کردن.

چوپان به دور و برش نگاه کرد و متوجه شد که گرگ از پشت تل خاک دارد سرک می کشد. فورا گوسفندان را به طرف روستا فرستاد و چوبدستیش را دور سرش چرخاند و فریادزنان به سوی گرگ دوید.

سگ هم مرتب پارس می کرد و می دوید. آنها به گرگ حمله کردند. تا گرگ آمد به خودش بجنبد، چوپان با چوبدستی توی سرش زد و سگ هم پایش را گاز گرفت.

گرگ ترسید و زوزه کشان پا به فرار گذاشت. سگ مدتی دنبالش دوید تا مطمئن شود که دیگر بر نمی گردد. آن وقت برگشت و همراه چوپان به مراقبت از گله پرداخت.

آن روز چوپان فهمید که سگش چقدر باوفا و زرنگ است. او دستی به سر و گوش سگ کشید و نوازشش کرد. سگ هم خوشحال بود که توانسته است به صاحبش کمک کند و گرگ را فراری بدهد.

سگها همیشه دوستان خوب و باوفای انسانها و به خصوص چوپانها هستند.
***

4 دیدگاه برای چوپان و سگ باوفا

  1. ستاره گفت:

    بسیار قشنگ بود در عین سادگی

  2. مریم گفت:

    دخترم خیلی دوستش داشت، بعد از قصه از من خواست که براش یه سگ بخریم😍

  3. آنیسا گفت:

    دختر من هم سگ خیلی دوست داره و داستان قشنگی بود.

  4. مهدیس گفت:

    خیلی خوب بود، واقعا سگ دوست داشتنیه. دخترم مهدیس همیشه میگه من دوست دارم یه سگ سفید خال خالی سیاه داشته باشم.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *