بخش قصه های کودکان

چوپان و سگ باوفا 

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در روستای آباد و خوش آب و هوایی، مرد جوانی زندگی می کرد که کارش چوپانی بود. او هر روز صبح زود گوسفندان مردم ده را جمع می کرد و برای چرا به دشت و صحرا می برد. هر جا که علفزاری پر از سبزه های… ادامه مطلب »

گرگ بدجنس 

روزی، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. به همین خاطر، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند. روز اول، یک… ادامه مطلب »

خارپشت کوچولو و تیغ هایش 

روزی و روزگاری در جنگلی سرسبز و قشنگ، خارپشت کوچکی با پدر و مادرش در لانه ای زیبا زندگی می کرد. او دوستان زیادی داشت و هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه از مادرش اجازه می گرفت و برای بازی با آنها، ازخانه بیرون می رفت و بعد از بازی فورا به خانه بر… ادامه مطلب »

روباه زیرک 

«بابا روباه» خود را روباه زیرکی می دانست. او با همسر و بچه هایش نزدیک جنگل زندگی می کرد. هر پنج بچه روباه درست مثل پدر و مادرشان، زیبا و البته همیشه گرسنه بودند. بابا روباه و مامان روباه برای سیر کردن آنها مرتب دنبال غذا می گشتند. یک شب که هر دو همراه با… ادامه مطلب »

گرگ و پوستین دوزی؟ 

گرگی نزد شیری رفت و گفت: چرا نشسته ای که خرس تصمیم گرفته حاکم جنگل شود و دیر یا زود به سراغت خواهد آمد و تو را از پای در خواهد آورد. من آمده ام تا به تو بگویم هوشیار و آگاه باشی. شیر از حرفهای گرگ عصبانی شد و منتظر فرصتی بود تا خرس… ادامه مطلب »

دو دوست 

دو دوست در جاده ای با هم قدم می زدند. کناره های جاده را درختهای بلند پوشانده بود. ناگهان خرسی بیرون آمد و به دنبال آنها دوید. یکی از آن دو مرد دوید و بالای درخت رفت. خرس نمی توانست مرد را بگیرد ولی مرد باز هم می ترسید. دومین مرد فرصت نداشت که به… ادامه مطلب »

کی از همه قویتره؟ 

یک روز صبح موش موشک از مادرش پرسید: مادر کی از همه قویتره؟ مادرش خندید و گفت: هر کس به اندازه خودش قویه. موش موشک فکر کرد که مادرش شوخی می کند، با خودش گفت: امروز می روم جنگل و یک دوست قوی پیدا می کنم. موشی از خونه بیرون اومد و رفت و رفت… ادامه مطلب »

سه ماهی 

در آبگیر کوچکی، سه ماهی به رنگهای سبز، نارنجی و قرمز زندگی می کردند. ماهی سبز، زرنگ و باهوش بود. ماهی نارنجی، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز، کم عقل و بی فکر بود. یک روز دو ماهیگیر از کنار آبگیر عبور می کردند که ماهی ها را دیدند و با هم قرار گذاشتند که… ادامه مطلب »

طاووس و لاک پشت 

روزی روزگاری، یک طاووس و یک لاک پشتی بودند که با هم دوست صمیمی بودند. طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خانه داشت. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آب می خورد، برای سرگرم کردن دوستش دمش را باز می کرد تا لاک پشت از زیبایی پرهای طاووس… ادامه مطلب »

آرزوی مورچه کوچک 

توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط. چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند. یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا… ادامه مطلب »