پرنده و کفشدوزک

قصه پرنده و کفشدوزک

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.

یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.

جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.

پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.

پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.

روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟

پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!

پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.

جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.

صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.

بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟

دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.

پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.

کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟

پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.

کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.

پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم.

گلنوشا صحرانورد
***

20 دیدگاه برای پرنده و کفشدوزک

  1. Golnush گفت:

    من خودم از پایان داستان شوکه شدم، دخترم که جای خود دارد!!!

    • کدبانوی ایرانی گفت:

      نویسنده این قصه خانم گلنوشا صحرانورد هستن و ایشان اینطور نوشته اند؛ اما حق با شماست و پایان قصه ویرایش شد. امیدوارم خانم گلنوشا صحرانورد موافق باشند.

  2. محسن گفت:

    یهو‌ تمام شد و من ناچار شدم خودم یه چیزایی بهش بچسبونم تا دخترم راضی بشه

  3. اسلام گفت:

    قصه چرا اینجوری تموم شد مجبور شدم خودم سروته قصه رو هم بیارم.. ولی در مجموع قصه های خوبی دارین و من هر شب یه قصشو برای دخترام میخونم موفق باشید.

  4. مریم گفت:

    داستان یهو تموم شد؛من خودم بهش اضافه کردم؛اصن مشخص نشد ک جغد این وسط چکاره بود؛ بعد هم انگار داستان یا طوری بود ک انگار ازش یه. مقدار ویرایش و حذف شده؛داستان خوب شروع شده بود و تا وسطاش هم خوب بود ولی پایان خوبی نداشت؛البته این نکته رو یادآوری کنم ک کفشدوزک قرمزه با خال های سیاه نه خال قرمز؛

  5. دینا گفت:

    قصه ی خوبی نبود، برای بچه های زیر ۵ سال که اصلا مناسب نیست.

  6. ماهان گفت:

    این قصه برای بچه ها جالب نیست، چون باعث میشه بچه ها فک کنن میتونن به کسانی که ممکن بهشون آسیب برسونن دوست بشن، این قصه باعث میشه بچه ها به کسانی که خانواده ها منع کردند اعتماد بکنن. لطفا قصه های اینجوری نخونید برای بچه هاتون، جامعه به اندازه کافی خطرناک شده.

  7. مهدی گفت:

    خیلی داستان بدی بود،حیف از سایت شما.قبل از اشتراک گذاری حداقل یکبار خودتون بخونیدشون

  8. زهره گفت:

    قصه خوبی بود البته اوایلش بچه ها رو به کنجکاوی و کند وکاو تشویق میکنه ولی از آخر داستان هیچ خوشم نیومد خوذم تغییر دادم
    چرا با کسی که دشمن، طرح دوستی باید ریخت بچه ها هم که قلبشون پاک و زودباور

  9. nafas گفت:

    اینقد یهو تموم شد من اخرش موندم چجوری جمع و جور کنم!ولی بازم ممنون

  10. ستاره گفت:

    قصه قشنگ بود ولی آخرش خیلی بد تمام شد خیلی یهویی و بی سر و ته

  11. Nomad گفت:

    شیوا جانم خوابش برد. ممنونم

  12. امیر عباس گفت:

    خیلی خیلی خوب است

  13. Gamer گفت:

    اول داستان خوب بود ولی پایان خوبی نداشت

  14. اکبر گفت:

    فکر کنم داستان نویس هم آخرش خوابش گرفته
    پسر من که لحظه ی آخر خوابید، خدا رو شکر :)

  15. پارمیدا گفت:

    چه داستان بدی بود. اولش خوب بود ولی آخرش نه.
    آخه بچه ها زودباور هستند و با کسانی که بهشون آسیب میزنن و باهاشون دشمن هستن دوست میشن. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بده این داستان

  16. پارمیدا گفت:

    من به جا کفشدوزکه بودم نمی‌نشستم و با پرنده حرف نمیزدم.
    چه داستان مسخره ای.

  17. محیا رحمت گفت:

    داستان خیلی قشنگی بود ممنون ولی کفشدوزک کار بدی کرد که به دشمنش اعتماد کرد.

  18. امیرمهدی گفت:

    این چه قصه ای مسخره است.

  19. درسا گفت:

    داستان مسخره ای بود بی سر و ته

پاسخ دادن به ستاره لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *