قصه چوپان و سگ باوفا
چوپان و سگ باوفا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در روستای آباد و خوش آب و هوایی، مرد جوانی زندگی می کرد که کارش چوپانی بود. او هر روز صبح زود گوسفندان مردم ده را جمع می کرد و برای چرا به دشت و صحرا می برد. هر جا که علفزاری پر از سبزه های… ادامه مطلب »