جمیما (Jemima)، زرافه فضول
در یک جنگل همه حیوانات با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی می کردند و شاد و خوشحال بودند تا وقتی که جمیما (Jemima) به آن جنگل آمد.
جمیما بسیار قد بلند با یک گردن کاملا خمیده بود. او همیشه حیوانات دیگر را خیلی عصبی می کرد، چون تنها حیوان در جنگل بود که بسیار فضول و خبر چین بود.
بدتر از همه این بود که جمیما به خاطر قد ِ بلند و گردن دراز و خمیده اش، همیشه سرش را به خانه های حیوانات دیگر می چسباند و به داخل خانه های حیوانات نگاه می کرد و به حرفهای آنها گوش می داد.
این کار جمیما حیوانات جنگل را دلخور کرده بود و آنها تصمیم گرفتند که درسی به زرافه بدهند.
یک روز رئیس میمونها تصمیم گرفت که به خانه قدیمی اش در خارج از جنگل برود. او داخل خانه مشغول کار شد و همه جا را مرتب و تمیز کرد. خانه رئیس میمونها حسابی مرتب و دنج و راحت شده بود.
از آنجایی که جمیما نتوانسته بود جلوی حس کنجکاوی خود را بگیرد و خیلی دلش می خواست ببیند در خانه رئیس میمونها چه خبر است، یک شب کاملا آهسته روی نوک پنجه هایش راه رفت و خود را نزدیک خانه رئیس میمونها رساند و از پنجره اتاق خواب داخل خانه را نگاه کرد.
پنجره باز بود و جمیما سرش را داخل اتاق کرد. میمون از اتاق بیرون رفت و به اتاق دیگری وارد شد. جمیما گردن درازش را بیشتر داخل خانه کرد تا ببیند میمون کجا می رود.
داخل خانه تاریک بود و زرافه نمی توانست خوب همه جا را ببیند. اما جمیما با گردن درازش، رئیس میمونها را تا راهروی پایین تعقیب کرد و بعد یک اتاق دیگر و دوباره اتاقی دیگر.
تا اینکه جمیما دیگر نمی توانست رئیس میمونها را تعقیب کند چون گردنش دیگر بیشتر از آن دراز نمی شد. گردن زرافه به هم پیچیده بود و در اتاقها و راهروها حسابی گیر کرده بود.
سپس همه حیوانات دیگر به خانه میمون آمدند تا به جمیما بگویند که چقدر از رفتارهای کنجکاوانه او ناراحت و دلخور هستند. بعد به او کمک کردند تا گردنش را از هم باز کند.
جمیما بسیار خجالت کشید و تصمیم گرفت که بعد از آن از گردن بلندش به جای کنجکاوی در کارهای دیگران، برای کارهای مهمتر و سودمندتری استفاده کند.
مترجم: سایت کدبانوی ایرانی
قصه به زبان انگلیسی:
Jemima the Nosy Giraffe
In Chipper Jungle, everything was peaceful and happy until Jemima turned up. Jemima was an extremely tall giraffe, with a long bendy neck like some rubber plant. She got on everyone’s nerves because she was just the nosiest and most gossipy animal anyone had ever known. What made it worse was that, thanks to her height and her long, bendy neck, there was no den or nest beyond her reach. There she’d be, always sticking her head in.
She observed everything, and made sure everyone knew what was going on. This annoyed so many animals that they had a meeting and decided to teach her a lesson.
At that time Big Bongo, the most important of all the monkeys, decided to move to an old abandoned den, and he did the place up until it was the coziest home in the whole jungle. Jemima couldn’t help her curiosity, and one night she tiptoed over there and approached the bedroom window. The window was open and she stuck her head inside. She was just on time to see Big Bongo leaving the bedroom. So, Jemima pushed her neck further in so that she could follow him to the next room. It was dark inside and she couldn’t see very well, but she followed him down a corridor, and then into another bedroom, and then another…
Until at last Jemima couldn’t follow him any more. She had run out of neck. Big Bongo had ran all around his house, and now Jemima’s neck was in one enormous tangle.
Then all the other animals, who were in on the trick, came over to the house to let Jemima know what they thought of her irritating nosiness. She felt so embarrassed that she decided from then on that she would use her long neck for more constructive tasks than poking into the lives of others.
***
خوب بود
خیلی خوب بود. مخصوصا که درس عبرت گرفت
این قصه قشنگ بود