خنده پدر
روی چهره اش غم است
حرف می زند یواش
خنده بر لبش کم است
گیره لباس را
می زنم به گوش ها
می کشم به گونه خط
تا شوم چو موش ها
با صدای جیغ موش
می دوم کنار او
گربه می شود پدر
تا شوم شکار او
خانه می شود پر از
خنده من و پدر
خستگی ز جان او
باز می رود به در
«محمد علی سپهر افغان»
***
پاسخ دهید