گرگ و پوستین دوزی؟
گرگی نزد شیری رفت و گفت: چرا نشسته ای که خرس تصمیم گرفته حاکم جنگل شود و دیر یا زود به سراغت خواهد آمد و تو را از پای در خواهد آورد. من آمده ام تا به تو بگویم هوشیار و آگاه باشی.
شیر از حرفهای گرگ عصبانی شد و منتظر فرصتی بود تا خرس را بدَرد.
اما گرگ تنها به این حرف راضی نشد. به سراغ خرس رفت و گفت: شیر تصمیم گرفته تو را حاکم جنگل کند، پیش او برو و از او تشکر کن.
خرس شاد و سرحال به طرف بیشه شیر رفت.
شیر عصبانی خرس را دید که به سویش می آید، نعره ای زد و به طرف خرس حمله کرد.
خرس که دید وضعیت مناسب نیست پا به فرار گذاشت و شیر هم به دنبال او می دوید.
بالاخره شیر گردن خرس را گرفت و پوست او را از گردن تا دم شکافت و از تن جدا کرد.
گرگ که در گوشه ای پنهان شده بود و منتظر نتیجه کار بود، بیرون آمد و به شیر گفت:
به به چه پوستین زیبایی! راستی که برازنده و مناسب پادشاهی مثل شماست. آن را بپوشید و بگذارید پارگی پشت آن را بدوزم. شیر قبول کرد.
گرگ جلو رفت و شیر را که در پوست خرس اسیر شده بود، هلاک کرد.
این حکایت به کنایه وقتی استفاده می شود که دشمنی، ادعای محبت و مهربانی کند، در حالی که به دشمن دیرینه نمی توان اعتماد کرد.
***
پاسخ دهید