قصه کودکانه
روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد. بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با… ادامه مطلب »
یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده… ادامه مطلب »
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد… ادامه مطلب »
در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که شاخه های بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل می آمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه خنک این درخت پناه می بردند. حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخه… ادامه مطلب »
پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می… ادامه مطلب »
آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه. حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.… ادامه مطلب »
هر روز غروب که می شد پژمان کوچولو دست از بازی می کشید و به اتاق می رفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ می شد و می خواست که با کسی حرف بزند. مادر پژمان که بیشتر وقت ها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با… ادامه مطلب »
یکی بود، یکی نبود. دختری بود که شبیه هیچ کس نبود. او روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند. یک روز، دخترک، موش زبلی را… ادامه مطلب »
ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر. مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟ چشم های ابر… ادامه مطلب »
یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید… ادامه مطلب »
گوسی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟” هاپی هاپو گفت:… ادامه مطلب »
روزی یک الاغ در آرامش کامل مشغول خوردن علف در علفزار بود که ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. گرگ دهانش را کاملا باز کرد و برای بلعیدن الاغ بیچاره آماده شد. الاغ که ترسیده بود، یک دفعه فکری به ذهنش رسید و شروع به آه و ناله کرد و پشت سر هم می… ادامه مطلب »
در یک جنگل همه حیوانات با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی می کردند و شاد و خوشحال بودند تا وقتی که جمیما (Jemima) به آن جنگل آمد. جمیما بسیار قد بلند با یک گردن کاملا خمیده بود. او همیشه حیوانات دیگر را خیلی عصبی می کرد، چون تنها حیوان در جنگل بود که… ادامه مطلب »
روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه… ادامه مطلب »
زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! فیل کوچولو… ادامه مطلب »
یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید. دانه رز گفت: کیه؟ صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می… ادامه مطلب »
زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریب زیادی داشت. یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. فرشته آرزو که داشت از آن جا می گذشت، صدای زرافه کوچولو را شنید. به او لبخند زد و آرزوی او را برآورده کرد و گردن زرافه کوچولو دراز شد، دراز و درازتر. رفت و رفت تا… ادامه مطلب »
روزگاری پسرک چوپانی در روستایی زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم روستا را از روستا به تپه های سبز و خرم نزدیک می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز… ادامه مطلب »
یکی بود یکی نبود. روزی کلاغی یک قالب پنیر دید، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روی درختی نشست تا با خیالی آسوده پنیر را بخورد. روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را به دست بیاورد. روباه مکار نزدیک درختی که کلاغ روی آن… ادامه مطلب »
روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود. ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد. روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت… ادامه مطلب »