چوپان دروغگو
روزگاری پسرک چوپانی در روستایی زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم روستا را از روستا به تپه های سبز و خرم نزدیک می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود.
یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد.
از بالای تپه، چشمش به مردم روستا افتاد که در کنار هم در وسط روستا جمع شده بودند. ناگهان قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.
مردم روستا، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند، ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت: من سر به سر شما گذاشتم.
مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به روستا برگشتند.
از آن ماجرا مدتها گذشت، یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. او بلند فریاد کشید: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک، کمک…
مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند، ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند، پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود، خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.
از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن روستا آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، به طرف گله آمد و گوسفندان را یکی یکی درید.
پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید…. کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند.
آن روز چوپان فهمید هر گاه نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید.
***
عالی بود